loading...
رهگذری از جنوب
به وبلاگ Nakhaei49 خوش آمدید.

به وبلاگ من خوش آمدید.


دانش آموزان عزیز در صورتی که مطالب جالبی

  دارند می توانند آن ها را در وبلاگ بگذارند تا با نام خود 

 آن ها به نمایش داده شود.

محمد نخعی بازدید : 2 شنبه 25 آذر 1391 نظرات (0)

چهارشنبه 1 آذر1391 ساعت: 9:27                      توسط:امیر حسین حسن پور اصلی

 

موضوع انشاء : یکی از خاطرات خود را بنویسید .
روزه سیزده بدر یعنی روزه 13 فروردین بود. قرار بود که من با اعضای خانواده خود وفامیلهایمان یک روزه خوشی را سپری کنیم صبح آن روز تمامی فامیل ها و من باشوق و ذوق بسیار سوار ماشین شده و به سمت دیلمان حرکت کردیم در ابتدای راه افتاب سوزان و فروزان گرمای وجودش را به محیط می افکند صدای خش خش ماشین مرا یاد یک روز پاییزی که با دوستانم در شهر قدم میزدیم انداخت در آن روز ریزش و خزش برگان و تکان تکان خوردن درختان و غریدن آسمان صدایی متحیرکننده ساخته بود که همه را حیران و سرگردان کرده بود وقتی به مقصد رسیدیم من و فامیل هایم توپ را برداشته و ازهمان ابتدا به بازی مشغول شدیم در حین بازی نگاهم به یک سگ که لنگ لنگان راه میرفت افتاد آن سگ خسته و پاشکسته بود وبه سوی خانه خود میرفت بعد از بازی و خوردن غذایی لذیذ به دیدن مناظر اطراف رفتم در لابه لای شاخه های درختان پیله پروانه ای را که قبلا آن پروانه پیله را باز و شروع به پرواز کرده بود دیدم این صحنه نشانه ای از زیبایی و شیوایی آفرینش خداوند تعالی بود وواقعا لذت بردم وفتی پیش فامیل های خود برگشتم آنها مرا برای بازی کردن صدا زدند وهنگامی که خواستیم بازی را شروع کنیم ناگهان اتفاقی همه را غافلگیر و شاید هم دلگیر کرد دلگیر از این نظر که روز خوشمان خراب شده بود باران بهاری از آسمان شروع به باریدن کرد وزش باد وبوران و جهش قطره باران صحنه ای شگفت انگیز ایجاد کرده بود وبرعکس فامیل هایم که اندوهگین بودند. من از دیدن این صحنه ها لذت میبردم و برای دیدن بیشتر این صحنه و منظره ذوق و شوق و اشتیاق زیادی نشان میدادم اما از خراب شدن این روز نیز کمی ناراحت بودم اگر ابر کمی صبر میکرد که این روز به پایان برسد واقعا خیلی خوب میشد وقتی به خانه رسیدیم میخواستم هر دقیقه به بالا نگاه کنم اما چون فردای آن روز مدارس شروع میشد باید کارهای مدرسه را انجام میدادم اما گاه گداری به سر پنجره می آمدم و به ریزش باران این نعمت الهی که خدا در اختیار ماگذاشته نگاه میکردم و تنها لازم است که انسان کمی در این باره تامل کند قطره های درخشان باران مانند دانه های الماس بر زمین ریخته میشد پرندگان خسته بابالهای بسته در بالای شاخه های در ختان نشسته و به آسمان مینگرند من نیز از انجام بازی بسیار به شدت خسته و در گوشه اتاق نشسته بودم و د ر یک چشم به هم زدن به خواب فرو رفتم واقعا که روز خوبی بود...

برچسب ها انشاء , زبان , ادبیات , سال , متوسطه ,
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    قالب وبلاگ چگونه است؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 2
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 1
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 3
  • باردید دیروز : 12
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 15
  • بازدید ماه : 17
  • بازدید سال : 17
  • بازدید کلی : 565